سخته؟

ساخت وبلاگ
غسل توبه می کنم یکشنبه است  کاری که سال ها قبل حاج آقا جرجانی بهمون توصیه کرده بود. نماز توبه می خونم  کاری که قبل از اینکه بدونم جزء اعمال ماه ذی القعده است، در غیر این ماه انجام داده بودم. گرد و خاک روی قلبم رو می تکونم کاری که هیچ وقت در دقت و درست انجام دادنش موفق نبودم. ترس از ورود به رمضان شوق از ورود به رمضان  حالتی که بین خوف و رجا نگه ام داشته است. اگر از بین تمام ادعیه، یک دعا را بتونم زیر بغل بزنم و ببرم تا تمام لحظه هام رو باهاش زندگی کنم، مناجات شعبانیه است. بعد خوندنش صدا بالا می برم و رو به آسمان می گم: خدا جون اگر قرار باشه به گناهم مواخذه ام کنی  به مغفرتت مواخذه ات می کنم ها... من از سر یاغی گری که بد نبودم، از سر طغیان و گردن کشی که گناه نکردم. من چون بزرگ دیدمت ، چون خودم ضعیف بودم، خلاف جهت راه رفتم. تو ببخش... همه چیز به دست توست، نه به دست غیر تو. نفع و ضررم رو از تو می‌خوام که نزدیک و دورش کنی... شاهد باش برای چیزی که می‌خوام به احدی غیر تو رو ننداختم. هوای دلم رو داشته باش هوای، هواهای درون دلم رو  پالایشش کن قبل از مهمونی  کامل گرد و غبارم رو بتکون، حتی شده اگر با چوب به جون فرش دل پر از خاکم بیوفتی، اما بی خیالم نشو... من تحمل میکنم، قول می دم فقط با آبرو وارد رمضانم کن... سخته؟...
ما را در سایت سخته؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0rahibesoyenor6 بازدید : 21 تاريخ : يکشنبه 20 اسفند 1402 ساعت: 0:50

دانش‌آموزان، رفته‌رفته کم‌تر و کم‌تر می‌شوند. دیگر دارد از دست نرگس حرصم می‌گیرد. انگار حالی‌اش نیست که من گرسنه‌ام. حتماً باز هم معلم‌ها را سؤال‌پیچ کرده... این وضعش نمی‌شود. امروز باید تکلیفش را تا آخر سال روشن کنم. من که نمی‌توانم روزی نیم ساعت توی خیابان‌ها الّاف شوم! اصلاً همه‌اش تقصیر خودم است. زیادی لوسش کرده‌ام. بخصوص از وقتی عینک را برایش خریدم، حسابی پررو شده. همین جا باید عینک را از او بگیرم تا دیگر لوس‌بازی درنیاورد... اِ... انگار جدی‌جدی خبری از او نیست! دیگر کسی از مدرسه بیرون نمی‌آید. نکند... می‌روم جلوتر. سروکلهٔ چند نفر دیگر هم پیدا می‌شود. از قیافه‌هایشان پیداست که معلم‌اند. آن‌ها که می‌روند، جلوی مدرسه سوت و کور می‌شود. کم‌کم دارد دلم شور می‌زند. نکند اتفاقی افتاده باشد! یک دلم می‌گوید باز هم صبر کن، شاید بیاید، شاید خوابش برده باشد؛ یک دلم هم می‌گوید شاید معلم نداشته، زودتر رفته. اما چرا این همه دانش‌آموز معلم داشته‌اند؟ تازه، مگر نرگس با فرشته هم‌کلاس نیست... ای وای، ضربان قلبم دوباره دارد تند می‌شود. یعنی چه اتفاقی افتاده است؟... بابای مدرسه می‌آید پشت در. نگاه می‌اندازد بیرون. بعد دو لنگهٔ در را هل می‌دهد تا ببندد. انگار دنیا می‌خواهد روی سرم خراب شود. می‌دوم طرفش. ـ آقا، آقا، صبر کن. آبجی من هنوز نیومد پ.ن: یک کتاب خوب مناسب نوجوان دختر و پسر، با موضوع قیام و انقلاب  #نرگس نویسنده: #رحیم_مخدومی انتشارات: #سوره_مهر #معرفی_کتاب #کتاب_نوجوان ۰ ۰ ۰۲/۱۱/۱۷ راهی به سوی نور سخته؟...
ما را در سایت سخته؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0rahibesoyenor6 بازدید : 22 تاريخ : شنبه 28 بهمن 1402 ساعت: 17:22

الهی به امید تو...ما از نعمت های تو کفر را بیرون کشیدیم، تو بیا از بدی های ما خوبی را به ما هدیه کن،که آن کار ماست "بَدَّلوُا نِعمةَ اللهِ کُفراً" و این کار تو "یُبَدِّل الله سَیِّئاتِهِم حَسَنات"...در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بودو خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.و حرف هایی هست برای نگفتن،حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.حرف های بی قرار و طاقت فرساکه همچون زبانه های بی تاب آتشند.کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.اینان در جستجوی مخاطب خویشند.اگر یافتند آرام می گیرندو اگر نیافتند...روح را از درون به آتش می کشند.وبلاگ قبلیمrahibesoyenor.blogfa.com سخته؟...
ما را در سایت سخته؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0rahibesoyenor6 بازدید : 27 تاريخ : شنبه 28 بهمن 1402 ساعت: 17:22

تو بودی، صبر می‌کردی؟ اگر مادرت کشیش باشد و پدرت پلیس، اگر با این اصل قاطع و آشکار بزرگ شده باشی که آدمی اگر دستش برسد به دیگران کمک می‌کند و تا مجبور نباشد کسی را تنها رها نمی‌کند؟ نه... پس پسرک نوجوان دوید سمت پل و مرد را صدا کرد و مرد لحظه‌ای ایستاد و دست از کار کشید. پسرک نمی‌دانست چه باید بکند، پس فقط شروع کرد به حرف زدن. تلاش کرد اعتماد مرد را جلب کند، تا مجبورش کند به‌جای یک قدم به جلو، دو قدم به عقب بردارد. باد به‌نرمی به کاپشن‌هایشان می‌زد. نم باران توی هوا بود و بوی پاییز می‌آمد. پسرک تلاش می‌کرد واژگانی بیابد برای گفتن اینکه چقدر دلیل برای زندگی هست حتی آن لحظه که حست عکس این را می‌گوید. مردِ روی نرده دو بچه داشت. خودش به پسرک گفت. شاید چون پسرک او را یاد بچه‌هایش می‌انداخت. پسرک با وحشتی که در هر کلامش موج می‌زد التماس کرد: "خواهش می‌کنم، نپر!" مرد آرام نگاهش کرد، حتی با کمی دلسوزی، و پاسخ داد: "می‌دونی بدترین چیز پدر و مادر بودن چیه؟ اینه که آدم فقط به‌خاطر بدترین ثانیه‌هاش قضاوت می‌شه. آدم هزار و یک کار رو درست انجام می‌ده و بعد فقط یکی غلط از آب درمی‌آد و بعد تو تا ابد می‌شی اون پدری که سرش گرم موبایلش بود و تاب خورد تو سر بچه‌اش. چند شبانه‌روز پشت‌سرهم چشم ازشون برنمی‌داری، بعد فقط می‌آی یه دونه پیامکت رو بخونی و همهٔ اون ثانیه‌هات از کف می‌ره. هیچ‌کس نمی‌ره پیش روان‌شناس تا از همهٔ اون هزاران باری حرف بزنه که تاب نخورده تو سر بچه‌اش. پدرومادرها با خطاهاشون تعریف می‌شن." #مردم_مشوش#فردریک_بکمن #الهام_رعایی #معرفی_کتاب ۱ ۰ ۰۲/۱۱/۱۷ راهی به سوی نور سخته؟...
ما را در سایت سخته؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0rahibesoyenor6 بازدید : 24 تاريخ : شنبه 28 بهمن 1402 ساعت: 17:22

مرد از جا جهید و ایستاد، به طرف من پرید و زمزمه کرد: «آقای دکتر... هرچه بخواهید پول می‌دهم. هرقدر بخواهید می‌دهم، هرقدر بخواهید. هر جنسی که بخواهید برایتان می‌آوریم. فقط کاری کنید که نمیرد. فقط کاری کنید که نمیرد. ناقص هم بشود مهم نیست. مهم نیست!» و رو به سقف داد کشید: «روزی دادن بس است. بس است!» صورت رنگ‌پریده‌ی آکسینیا در مربع سیاه در معلق بود. نگرانی قلبم را در مشت فشرد. با حالت عصبی فریاد کشیدم: «چی شده؟ چی شده؟ حرف بزنید!» مرد ساکت شد. چشمانش انگار جایی را نمی‌دید. انگار که بخواهد رازی را بر زبان آورد به من گفت: «توی کتان‌کوب افتاد...» پرسیدم: «کتان‌کوب؟... کتان‌کوب؟... کتان‌کوب دیگر چیست؟» آکسینیا زمزمه‌کنان توضیح داد: «کتان، برای کوبیدن کتان... آقای دکتر... کتان‌کوب دیگر... کتان را می‌کوبد!» پ.ن: خوندن حس های مشترک، لذت بخش هست. یهو وسط خوندن میگی، اِ پس این حس ها، تجربه ها، ترس ها و... برای بقیه هم هست #یادداشت‌های_یک_پزشک_جوان #میخاییل_بولگاکوف #معرفی_کتاب ۰۲/۰۱/۲۷ ۰ ۰ راهی به سوی نور سخته؟...
ما را در سایت سخته؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0rahibesoyenor6 بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 10:49

من امیدوارم تو فرزند همّت خود باشى، که به پدرانت نیاز نباشد و فرزندانت به تو افتخار کنند؛ که آن حکیم (سقراط) در جواب شماتت آن دشمن - که او را به پدرش سرزنش کرده بود - گفت: تو به پدرانت افتخار مى‏کنى؛ اما من، فرزندانم به من افتخار خواهند کرد. تو پایان افتخارات گذشته هستى و من آغاز فردا... #معرفی_کتاب #نامه_های_بلوغ#علی_صفایی_حائری #عین_صاد ۰۲/۰۱/۲۷ ۰ ۰ راهی به سوی نور سخته؟...
ما را در سایت سخته؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0rahibesoyenor6 بازدید : 62 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 10:49

یکی از دوستان می‌گفت چه کنیم تا به یقین برسیم؟  به او گفتم «یقین لازم نیست، که انسان با احتمال هم کار و حرکت می‌کند.» در تجارت، با احتمال حرکت می کنند. در کشاورزی با احتمال آغاز میکنند. دانه‌هایی که یک کشاورز در زمین می پاشد، یقین ندارد که رشد کند و ممکن است هزار آفت سر راهش باشد، اما با همین توجه اقدام می‌کند. حال چه شده وقتی انسان می‌خواهد در راه خدا حرکت کند، می‌گوید باید یقین داشته باشم! در اینجا یقین را اول می خواهیم، ولی در تجارت با یک احتمال هم حرکت می کنیم تا جایی که ۲۰ بار ضرر می دهیم، ولی باز هم ادامه می‌دهیم و تازه این ادامه را جزء پشتکار خود تلقی می‌کنیم و به حساب حماقت‌ها و سفاهت ها نمی‌آوریم. وقتی می خواهیم با خدا معامله کنیم، می‌گوییم: یقین نداریم! ما کجا و کی یقین داشته ایم؟! در حرکت های خود و در این دنیای احتمالات، با چه یقینی اقدام کرده‌ایم؟ اینجاست که کم می‌ آوریم.... پ.ن: این ترس لعنتی خیلی جاها دست و بال من و بست... خدایا توفیق ولاخوف علیهم و لا هم یحزنون بهم عطا بفرما سخته؟...
ما را در سایت سخته؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0rahibesoyenor6 بازدید : 57 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 10:49

چند بار از مادرم خواستم تا وسایل کنده کاری برام بگیره، اما هربار یه جواب داشت: «پسره‌ی بی عقل! کنده کاری را ببری در مغازه‌ی سبزی فروشی چند کیلو سبزی بهت می‌دن؟ هان؟» و من کم کم یاد می گرفتم قبل از انجام هر کاری با سبزی فروش محلموپ مشورت کنم و ببینم حاضر برای اون کار کمی جعفری یا تربچه به من بده؟! پ‌ن۱: کتابی با زبان طنز از دو پسر مدرسه ای در دهه شصت #بچه_مثبت_مدرسه #یاسر_عرب #عهد_مانا #معرفی_کتاب ۰۲/۰۱/۰۴ ۰ ۰ راهی به سوی نور سخته؟...
ما را در سایت سخته؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0rahibesoyenor6 بازدید : 61 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1402 ساعت: 15:55

در پژوهشی که «لی ونگ آن» در سطح آسیا انجام داده، ۱۳ ویژگی برای شهروند موثر نام برده یکی از آنها «حس وطن پرستی» است. ویژگی ای که در سایر نقاط دنیا هم بر آن تاکید فراوانی شده. واقعا اگر این حس را از آدمی بگیرند، دیگر چه چیزی را جامعه اش پیوند می‌دهد؟  ما برای آن‌که ایران گوهری تابان شود خون دل‌ها خورده ایم، خون دل‌ها خورده ایم  ما برای آن‌که ایران خانه خوبان شود  رنج دوران برده ایم، رنج دوران برده ایم... این سرود را همه‌ی ما با صدای پر صلابت مرحوم محمد نوری بارها شنیده ایم. حتی وقتی میخوانی هم حس غریبی ته قلبت حس می‌کنی، چه برسد به آنکه بشنوی... در یک جامعه، حفظ آداب و رسوم و فرهنگ های ملی با توجه به این موج بزرگی که به سمت جهانی شدن می‌رود، یک دغدغه است. در واقع حفظ هویت ملی و ارزش های میهنیِ درست، یک اصل اساسی است و یک قانون شهروندی. برای اجرای آن لازم است در هر شهری که زندگی می‌کنیم، بهارزش‌ها و سنت‌های فرهنگی و اصیل خودمان پایبند باشیم و آنها را بشناسیم تا بتوانیم به نسل‌های بعد آموزش دهیم... در جامعه ای که شهروندان آن حس میهن پرستی ندارند، باید فاتحه خیلی از نکات را خواند؛ استقلال و عدم وابستگی، تولید داخلی، همبستگی، مشارکت عمومی، هویت ملی و قانون مداری. ما برای بوسیدن خاک سر قله ها  چه خطرها کرده‌ایم، چه خطرها کرده‌ایم  ما برای خواندن این قصه عشق به خاک  خون دل‌ها خورده ایم، خون دل‌ها خورده ایم  ما برای اینکه دنیا خانه خوبان شود  رنج دوران برده ایم، رنج دوران برده ایم ( شعر «سفر برای وطن» از مرحوم نادر ابراهیمی) پ‌ن۱: حالا بهتر میشه فهمید چرا کسانی که از استقلال ما میترسند، دوست دارند وطن پرستی ما رو نشونه بگیرند. پ.ن۲: خیلی جا سخته؟...
ما را در سایت سخته؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0rahibesoyenor6 بازدید : 71 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1402 ساعت: 15:55

ام البنین ادامه می‌دهد: - از تو بعید است ای محمد بن حنفیه!... مگر تو همان نیستی که در جنگ جمل و صفین برای پدرت علی شمشیر زده ای؟ محمد بن حنفیه از اتاق دیگر، به صدای رسا می گوید: - آری ای ام‌البنین!... من همانم که گفتی... اکنون نیز آماده ام برای شمشیر زنی... ام‌البنین ایستاده در اتاق، ادامه می‌دهد: - مگر تو برادر پسر من حسین نیستی؟... مگر تو پسر همسر من علی نیستی؟... مگر علی و حسین هر دو حجت اللّه و مولای ما نیستند؟... موی سفید کرده ای اما نمی دانی که امام امر می‌کند و مأموم اطاعت؟ محمد بن حنفیه سر به زیر می‌اندازد و سکوت می کند و همچنان ام البنین:  - می دانم آنچه می گوییم و می شنویم همه از شدت حب است به ملای‌مان حسین، اما بهتر است صبر کنیم تا از فرمان الهی آگاه شویم... پ.ن: کتاب روایت داستان آشنایی است اما با نگاه جدیدِ زنانه... داستانی که با زنان حاضر در کربلا آشنا می شویم و در این مسیرِ ولایت پذیری بیشتر می شناسیمشان پ.ن۲: داستان تاریخی شیرینی خودش رو داره، فقط باید بدونی کجا تخیل نویسنده است، کجا روایات درستِ تاریخی... #معرفی_کتاب #فردا_مسافرم#مریم_راهی ۰۲/۰۱/۰۴ ۱ ۰ راهی به سوی نور سخته؟...
ما را در سایت سخته؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0rahibesoyenor6 بازدید : 69 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1402 ساعت: 15:55